جستجو

شعر چهار فصل – اثر: یوسفپور

چهارفصل

شاعر: یوسف پور

 

من از روز ازل آزاد بودم
عروس حجله را داماد بودم
زمان بگذشت و من هم همچون مردم
گهی غمگین گهی دل‌شاد بودم
بهاران و زمستان و خزان را
در این دیر خراب‌آباد بودم
خوشم از اینکه بر آداب تعلیم
دمادم در پی استاد بودم
چه خوش باشد لب جوی و لب شط
گذارم نقطه و آیم سر خط

بهار و ابر و باران بهاری
گل و پروانه و کبک و قناری
به کوه و دشت و صحرا و بیابان
به هر سو خوش بود مرکب سواری
به تفریح و نشاط و دست در دست
چه خوش با دلبران گل عذاری
به زیر سایه بید و صنوبر
کنار چشمه‌سار و آب جاری
چه خوش باشد لب جوی لب شط
گذارم نقطه و آیم سر خط

به تابستان روز اول تیر
شود حال و هوا در حال تغییر
به زیر آفتاب داغ و سوزان
شود آب از دل دریاچه تبخیر
بهار و فصل تابستان و گرما
بیارد هرکسی نوعی به تفسیر
کشم از دل بسی آوای شادی
به ذوق آیم شوم بانظم درگیر
چه خوش باشد لب جوی و لب شط
گذارم نقطه و آیم سر خط

چو پاییز آید از ره نقش رنگین
کشد بر تارک خودرنگ زرین
درخت سبز باغ و دشت و صحرا
دل بلبل شود محزون و غمگین
شود شادی به دلگیری مبدل
چنین است این زمان را رسم و آیین
کنم آماده خود را تا از این بام
گهی بالا روم گاهی به پایین
چه خوش باشد لب جوی و لب شط
گذارم نقطه و آیم سرخط

زمستان آید و با سوز و سرما
هوای سرد گیرد جای گرما
دگر آهنگ صوت بلبلی نیست
نه در باغ و نه در دشت و نه صحرا
قلم چون زخمه در دستم بلرزد
چنان طفلی که می‌لرزد ز سرما
کنون گوشم نه با خود بلکه با توست
بفرما هرچه می‌خواهی بفرما
چه خوش باشد لب جوی و لب شط
گذارم نقطه و آیم سرخط

بسی این فصل‌ها تکرار گردید
گهی ره سهل و گه دشوار گردید
گذشته از پی بسی روز و مه و سال
بسی خشک و بسی پربار گردید
به سر شد عمر و طی شد روزگاران
گهی روشن شد و گه تار گردید
رسید و چیده شده آن میوه کال
که تقدیم دودست یار گردید
چه خوش باشد لب جوی و لب شط
گذارم نقطه و آیم سر خط

خط عمرم دریغا می‌شود کور
صدای این جرس می‌آید از دور
شود پژمرده و برگش بریزد
چون این گل بشنود آوای ماهور
منم «شاهد» که پاییزی شد عمرم
مهیا می‌نمایم سدر و کافور
رسد آن دم که جان از تن برآید
بخوابانندم آخر در دل گور
چه خوش باشد لب جوی ولب شط
دگر این نقطه باشد آخر خط

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *