«هوم»، از دهاقان تا اصفهان

 «بودن در کلاس‌های داستان‌نویسی اصفهان تمام آرزوی نوجوانی‌ام بود. اما در دهاقان دهه ۷۰ دختران اجازه ورود به اجتماع نداشتند. تنها حضور من بیرون از خانه، پنج‌شنبه‌هایی بود که به گلستان شهدای دهاقان و سر مزار پدرم می‌رفتیم. ۲۰ ساله که شدم بنیاد شهید در خیابان توحید اصفهان دوره‌های داستان‌نویسی برگزار می‌کرد. از قضا استاد این دوره داستانی، بهمن رافعی بروجنی بود»؛ این روایت لیلا میرباقری است که نخستین رمانش به تازگی در لندن منتشر شده است.
لیلا میرباقری از نسل جدید داستان‌نویس‌های اصفهان، شاگرد بهمن رافعی بروجنی و یار علاقه‌مند پنج‌شنبه‌های داستان محمدرحیم اخوت است که اولین رمان او با نام «هوم» به تازگی منتشر شده است. «هوم» داستانی هفت اپیزودی با هفت راوی است که ماجرای آن در دهاقان سال‌های ۱۳۲۴ تا ۱۴۰۰ می‌گذرد. او که پیش از این یک مجموعه داستان با نام «نامه‌های برگشتی» که حاصل شاگردی در مکتب داستان بهمن رافعی و محمدرحیم اخوت بوده را در کارنامه دارد، درباره رمان «هوم» و خلق شخصیت‌های آن می‌گوید: هوم نام یک گیاه اسطوره‌ای است که ننه‌آقا، راوی اصلی داستان از آن استفاده می‌کند. اما ایده و طرح اصلی این رمان برمی‌گردد به کودکی و نوجوانی‌ من که در دهاقان گذشت. یک دایی شهرضایی داشتم که وقتی به خانه او می‌رفتیم و بچه‌ها بازیگوشی می‌کردند، برای ساکت کردنشان می‌گفت: «به صدیقه خرکش می‌گویم بیاید سراغتان». سال‌ها گذشت و این شخصیت خیالی با من ماند تا اینکه راوی داستان هوم شد. ماجرای داستان البته در شهر دهاقان می‌گذرد و من تلاش کردم هم به فرهنگ آن منطقه و هم به زیست زنان، با نگاهی خاکستری اما راحت و بی‌محدودیت بپردازم.
او درباره روند نگارش داستان هوم که از نوشته‌های کوتاه اینستاگرامی آغاز شده و در ادامه سروشکل یک رمان را گرفته است نیز توضیح می‌دهد، اما پیش از آن از کلاس داستان بهمن رافعی نقل می‌کند و گریزی به آشنایی با محفل داستانی محمدرحیم اخوت می‌زند و توضیح می‌دهد: بودن در کلاس‌های داستان‌نویسی اصفهان تمام آرزوی نوجوانی‌ام بود، اما در دهاقان دهه ۷۰ دختران اجازه ورود به اجتماع نداشتند. یادم است که تنها حضور من بیرون از خانه، پنج‌شنبه‌هایی بود که به گلستان شهدای دهاقان و سر مزار پدرم می‌رفتیم. سال۱۳۸۰ وقتی ۲۰ ساله شدم، بنیاد شهید در خیابان توحید اصفهان دوره‌های داستان‌نویسی برگزار می‌کرد. آن زمان متاهل و باردار بودم و این تنها فرصتی که می‌توانستم هم داستان را داشته باشم و هم اصفهان را. از قضا استاد این دوره داستانی، بهمن رافعی بروجنی بود. رفت و برگشتم از دهاقان به اصفهان با اتوبوس، پنج ساعتی به طول می‌انجامید، اما هر چه بود ارزش این سختی را داشت.
لیلا که نقش بهمن رافعی را در کار داستان‌نویسی‌اش پررنگ می‌داند از اولین مواجهه با رافعی چنین می‌گوید: برای من که دختری مهاجر و خجالتی، اما با ذوق نوشتن بودم، بهمن رافعی حکم منجی را داشت و پدرانه کمک کرد تا توانستم خودم را پیدا کنم. او نگاه سورئال و مدرنی به زندگی و داستان داشت. برای مثال به ما می‌گفت هر چه در اطرافتان است را از زاویه متفاوتی ببینید. مثلاً یک کلاغ به غیر از کلاغ بودن موجودی خیالی هم می‌تواند باشد. وجه سورئالی داستان را من از رافعی آموختم. یادم است که روزی از ما خواست درباره سایه، داستانی بنویسم و هر چه این داستان چاشنی تخیل بیشتر داشته باشد، پذیرفتنی‌تر خواهد بود. من داستان مردی را نوشتم که عاشق زنی بود و در نهایت سایه آن مرد هم عاشق آن زن شد. این داستان را در مجموعه‌ای با نام «سایه‌ها بی‌صدا درهم گم می‌شوند» نوشتم و آن را به نشر جستجوی سپاهان سپردم. پروسه چاپ یک سالی به طول انجامید. البته در این مدت بهمن رافعی به من پیشنهاد کرده بود که برای انتشار کتاب عجله نکنم. من ابتدا ذوق چاپ داستان‌هایم را داشتم، اما بالاخره خودم هم متوجه شدم که قلمم پختگی لازم را ندارد. به همین دلیل درخواست برگشت کتاب را به ناشر اعلام کردم و گفتم که حاضرم خسارت را نیز  پرداخت کنم، اما به هیچ عنوان کتابم چاپ نشود. سال ۱۳۸۲ به اصفهان مهاجرت کردم و از همان سال‌ها درباره جلسات خانه محمدرحیم اخوت شنیده بودم و آرزوی حضور در آن محفل را داشتم. اما از آنجایی که برخی می‌گفتند هر کسی نمی‌تواند در آن محفل شرکت کند و تنها اشخاص به‌خصوصی اجازه ورود به این جلسات را دارند، هیچ‌وقت تلاشی برای رفتن به آنجا نکردم. سال ۱۳۹۰ روزی با اتومبیل از خیابان سجاد اصفهان می‌گذشتم و اتفاقی محمدرحیم اخوت را دیدم که منتظر تاکسی است. جلوی پای او توقف و خودم را معرفی و درخواست کردم که به مقصد برسانمش. در راه به او گفتم که داستان می‌نویسم و بسیار علاقه‌مندم در پنج‌شنبه‌های خانه او شرکت کنم، اما به من گفته‌اند که گویا شرایطی دارد و هر کسی نمی‌تواند حضور داشته باشد. در واقع تصورم از محمدرحیم اخوت، آدمی سخت بود، اما او گفت که «خیلی‌ها به جلسات پنج‌شنبه می‌آیند ولی نه برای داستان، تنها از این رو که بدانند در این جلسه چه خبر است. تو اگر از این دسته نیستی و واقعاً دغدغه داستان داری، می‌توانی شرکت کنی». و من مشتاقانه در آن محفل حضور پیدا کردم.
لیلا از حال و هوای پنج‌شنبه‌های داستان اخوت نیز روایت می‌کند و ادامه می‌دهد: روند جلسه به این شکل بود که یک نفر داستان می‌خواند و بعد احمد اخوت و محمد رحیم اخوت هر کدام نظرات خود را مطرح می‌کردند. وقتی داستان خوانش می‌شد، گاهی احمد اخوت می‌گفت این داستان نیست و محمد رحیم می‌گفت فوق‌العاده است و ما جوان‌ترها تازه با دیدگاه‌های متفاوت نسبت به داستان و نقد، آشنا می‌شدیم. برای من اینطور بود که حتی دیدگاهم به زندگی نیز تغییر کرد. احمد اخوت درست شبیه بهمن رافعی بیشتر نگاه امروزی و مدرن به داستان و راوی و شخصیت‌ها داشت و محمدرحیم اخوت سنتی‌تر بود. به هر روی این محفل سبب شد، دید من نسبت به داستان دگرگون شود.
لیلا در همان جلسات، داستان‌هایی که از انتشار آن صرف‌نظر کرده را نیز می‌خوانده که به گفته خودش احمد و محمدرحیم اخوت هر دو معتقد بودند نوشته‌هایش ارزش پرداختن دارد، اما به باور لیلا حضور در آن جلسات بوده که نثراش را پخته کرده است. او می‌گوید: محمدرحیم اخوت برای ساخته و پرداخته شدن داستان‌هایم بسیار همراهی کرد. در نگارش پنج داستان آن مجموعه متاثر از آموزه‌های بهمن رافعی و هفت داستان دیگر را متأثر از محمدرحیم اخوت بودم.  این مجموعه بعداً با عنوان «نامه‌های برگشتی» منتشر شد. و محمدرحیم اخوت پای هر کدام از داستان‌ها برایم چند سطری نوشت. من دو سال کامل به غیر از شرکت در جلسات داستان محمدرحیم اخوت، پابه‌پای او اصفهانگردی کردم. اخوت از تاریخ اصفهان بسیار مطلع بود، ضمن آنکه از گوشه گوشه این شهر و کودکی‌اش خاطراتی را روایت می‌کرد. من که تا آن روز فقط داستان و رمان خوانده بودم با محمدرحیم اخوت، تاریخ اصفهان را نیز مطالعه کردم. آنهایی که اخوت را از نزدیک می‌شناختند حتما تایید می‌کنند که او آدمی نبود که هر کسی به راحتی بتواند پابه‌پایش شهر را قدم بزند، چراکه به اصول خاصی معتقد بود. اما من از همان توصیه مهم او؛ «خوب گوش کردن» استفاده کردم و شنونده او و در نهایت همراهش شدم. سال ۹۵ توانستم در جلسات فصلنامه زنده‌رود هم شرکت کنم و شش داستان هم در آن مجله به چاپ رساندم.
او در ادامه توضیح شکل‌گیری رمان هوم نیز اینطور نقل می‌کند: با توجه به علاقه‌مندیم در حوزه داستان کوتاه، اغلب با تماشای تصاویر و عکس‌هایی، مطالب کوتاهی می‌نوشتم و در صفحه شخصی‌ام منتشر می‌کردم. البته به اتفاق شش نفر از زنان داستان‌نویس اصفهان محفلی داریم که من این متن‌های کوتاه را در آنجا می‌خواندم. مرضیه گلابگیر که جزو همان گروه شش‌تایی است به من گفت که این نوشته‌ها قابلیت کتاب شدن دارد و بهتر است در فضای مجازی منتشر نشود. پس سال ۹۷ با توجه به اینکه کوتاه‌نویس بودم، سعی کردم آنچه در ذهن دارم را به شکل چند داستان کوتاه و بعد رمان درآورم که این کار حدود سه سال به طول انجامید. با توجه به پیش‌زمینه ذهنی‌ای که داشتم احتمال دادم که این رمان با ممیزی منتشر و گرفتار سانسور شود. با این وجود داستان را بدون خودسانسوری و تنها با این هدف که چیزی خلق شده باشد، تمام کردم. از آنجایی که پیش‌بینی می‌کردم در ایران نتوانم چنین داستانی را چاپ کنم، به پیشنهاد دوست شاعرم، عزت‌الله بهمنی با نشری در لندن آشنا شدم که گفته می‌شد آثار نویسندگان ایرانی را چاپ می‌کند. پس تماس گرفتم و گفتم که رمان اولم است و در حال حاضر پول زیادی برای انتشار در دست ندارم. ناشر قبول کرد و گفت خلاصه داستان را بفرست. فرستادم و او پس از مطالعه، تماس گرفت و گفت که قصه به دلش نشسته است و تمایل به انتشار دارد و حتی پذیرفت که هزینه را در چند قسط پرداخت کنم. در نهایت کتاب منتشر و به خوبی در شهرهای مختلف ایران نیز توزیع شد و یک رونمایی هم در شهر رشت داشت.
میرباقری با توضیح عملکرد این انتشارات که به نظرش بسیار حرفه‌ای و رضایت‌بخش بوده، می‌گوید: این نشر در مقایسه با بسیاری از انتشارات‌های ایران، حرفه‌ای عمل کرد. نوع برخورد با نویسنده، تحویل گرفتن کتاب، همراهی با نویسنده پیرامون مسائل مالی، توزیع و معرفی خوب، ارسال رایگان کتاب در شهرهای مختلف و حتی فراهم‌آوری زمینه آشنایی نویسندگان با آثار یکدیگر، همه آن چیزی بود که هر نویسنده‌ای از یک انتشارات انتظار دارد که البته همیشه محقق نمی‌شود.
اما به گفته لیلا تجربه انتشار کتاب در خارج از کشور برای او معادل یک اصطلاح در گویش دهاقانی است که می‌گویند «به قدری که وایمون وربیاد خوب بود»، یعنی فقط به اندازه یکبار تجربه دلپذیر بود، چراکه به زعم او انتشار یک اثر در وطن دلپذیرتر است، پس تصریح می‌کند: بعد از انتشار این کتاب، دو داستان بلند دیگر با مضمون دفاع مقدس که شبیه هوم، تم بومی دارد را به اتفاق مرضیه گلابگیر نوشتم و تلاش کردم که باز هم خودسانسوری نکنم و علی‌رغم اینکه فکر می‌کردم این دو کتابم درگیر ممیزی می‌شود، اما این اتفاق رخ نداد و حتی یک کلمه‌اش کم نشد. من این رویکرد منفی به نشر در ایران را از تجربه کتاب‌های دوستانم و کتابی که خودم قبلاً منتشر کردم، داشتم. گرچه فقط راحت می‌نوشتم و اصلاً هم سیاسی و ضد دین نبودم، اما خب تجربه‌های نامطلوبی این ذهنیت منفی درباره انتشار کتاب در ایران را در ما شکل داده است. بعداً فکر کردم که ای کاش «هوم» را هم ابتدا به یک نشر داخلی سپرده بودم و اگر واقعا گرفتار سانسور می‌شد، سپس به نشر خارجی تحویل می‌دادم.
او در پاسخ به این پرسش که به نظرش رویکرد ناشر به این داستان و استقبالش برای نشر آن چه بوده، می‌گوید: فکر می‌کنم یکی از دلایل عمده، توجه به ریشه‌های زیستی و نگاه بومی در داستانم بود و بعد اینکه با وجود محدودیت‌های عرفی، تلاش کردم آزاد و رها و بدون در نظر گرفتن قضاوت دیگران نسبت به باورهایم بنویسم. من هویت دهاقانی خودم را دوست دارم، درحالی که ممکن است برخی افراد ریشه خودشان را دوست نداشته باشند. البته علاقه من به ریشه‌ام پس از مهاجرت به اصفهان بیشتر شد. در واقع باید بگویم که رویکردم به حفظ هویتم بهبود یافت. به‌عنوان یک زن و یک داستان‌نویس، اصفهان برایم فرصت بسیار خوبی بوده است. من از شهری آمده‌ام که هنوز هم حتی قشر تحصیل‌کرده آن گرفتار باورهای سنتی غلط هستند. اما من هرگز خودم را محدود نکرده‌ام. بسیاری از دوستانم این محدودیت را برای خودشان قائل و همواره نگران قضاوت دیگران هستند پس خودسانسوری هم می‌کنند. /ایسنا
انتهای پیام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *